پانسمان

ساخت وبلاگ
شيفت راتحويل داده بودم قراربود بامهسا برگرديم مي خواست به مناسب خريد ماشين شام مرا بيرون ببرد.رفتم اورژانس. حسابي شلوغ بود. مهسابالبي خندان و صورتي بي نهايت خسته گفت يه مريض سرپايي اون اتاق هست زحمتش باتو. سرم را به نشانه ي تاييد تكان دادم وبه سمت اتاق رفتم. كيفم را به رخت آويز آويزان كردم.سلام كردم و با شنيدن جواب سلام ونگاه به روبرو خشكم زد. تو بودي. باورم نمي شد.بعداين همه وقت اينجا،اينطوري،با سر و روي خونين لبخند مي زدي.قيافه ات شده بود مثل آن روزي كه پدرت تازه مرده بود وباموهاي پريشان و ته ريش نامرتب و صورتي روشن و مظلوم و باران زده آمده بودي سركلاس. مطمئن بودم مرا شناختي. اما سعي كردم به روي خودم نياوردم. باآرامش و روي خوش از تو پرسيدم چه شده. تو با همان صداي گرم مهربان با همان لحن وبيان مظلومانه ودوست داشتني ات توضيح دادي. سمت راست پيشاني ات شكسته بود.ساعددست راستت خونريزي داشت و روي دستت ي زخم وسيع اما سطحي برداشته بود. وسايل بخيه و پانسمان را برداشتم و روي صندلي كنارت نشستم.داشتم زخم پيشاني ات را ضدعفوني مي كردم ومثلا همه ي حواس و نگاهم به زخم پيشاني ات بود اما تو رانگاه مي كردم. تو هم برخلاف گذشته ها چشمت به من بود. دلم داشت آب مي شد. چشمهايت همان چشمهاي جادوي قبل بود.حالا به جاي ته ريش، ريش داشتي و صورتت به جواني آن موقع نبود و پخته تر وعافل تر به نظرمي آمدي. دلم مي خواست به جاي بخيه زدن زخم پيشاني ات. درآغوش تويي كه حالا به ديوار تكيه دادي بپرم بگويم اين همه سال كدام گوري بودي. تويي كه اين همه ادعاي خدا و امام حسين داشتي چرا دوست داشتن مرا لگد مال كردي؟ بخيه كه تمام شد بي هيچ حرفي يك گاز استريل روي زخم گذاشتم ويك توري روي سرش كشيدم. روي ساعدش زخم شده بود و آستين تا زده اش را پاره و خوني كرده بود. آستينش را بالا زدم. اين هم بخيه مي خواست .اين همان دست هايي بود كه هميشه دوستشان داشتم و با تمام وجود دلم مي خواست همراه دستان و پناه شانه هايم باشد. بعد از بخيه و گاز استريل با باند بستم. اما دستهايش... وقتي دستش را به حالت مچ انداختن گرفتم آرامشي عجيب داشتم وانگار عشقي سرشار. ياد خواب آن سالها افتاده بودم. خواب ديده بودم انگشتان دستم را گرفت و بوسيد. صبح كه از خواب بيدارشده بودم دستم از حرارت مي سوخت. كارم كه تمام شد يكسري مراقبت ها را برايش توضيح دادم و اورا به صندوق راهنمايي كردم.با يك مكث به من نگاه كرد. انگار مي خواست چيزي بگويد.مي دانستم هرچه ادامه پيدا كند بيشتر عذاب مي كشم.قاطع ومحكم گفتم برو به سلامت. بيخيال حرفش شد وگفت خداحافظ ورفت. توي آن غروب دلم گرفت و انگار دلم اورا دوباره ميخواست. با خودم كلنجار مي رفتم.مهسا در را باز كرد وگفت. حالا خوبه يه مريض رو جمع كردي ها! راه بيفت دير شد.بدون اينكه متوجه حالم شود راه افتاد. به سختي خودم را از گذشته بيرون كشيدم وبه سمت پاركينگ راه افتادم. 

#داستان_است

          
بدانید...
ما را در سایت بدانید دنبال می کنید

برچسب : پانسمان, نویسنده : رضا رضوی webanu69po بازدید : 31 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 11:20