سفید روو

ساخت وبلاگ

اتوبوس كه به ايستگاه رسيد؛من اولين نفربودم كه سوار شدم.خوش شانسي بود كه توي آن اتوبوس شلوغ توي رديف دوم خانم ها سمت در يك صندلي خالي پيداشد.خيلي خسته بودم و روي صندلي ولو شدم.پشت سرمن چندتادختر جوان هم سوارشده بودند.همزمان با من ازسمت آقايان پيرمرد ريزه و رنجوري وارد اتوبوس شد.نگاهش دنبال صندلي خالي مي گشت.جاي خالي نبود.نگاهش به جوان هاي نكبت وعق آوري افتاد كه تيپ وقيافه شان شبيه داعشي ها بود تا مد روز! پيرمرد كه ازوجدان مسافران نااميدشدبه ميله تكيه داديك دقيقه بعد كه اتوبوس به ايستگاه رسيد يكي از مسافران پياده شد!!وپيرمرد خسته روي صندلي نشست.اين صحنه يادآور خاطره ي آن روز بود.با هم سواراتوبوس شده بوديم.شلوغ بود.من روي اولين صندلي آخررديف قسمت آقايان سمت در نشستم و تو هم دو رديف جلوتر.ايستگاه بعدي پيرمردي باكلاه نمدي سبز و گوني خالي برنج سوارشد.صندلي ها را نگاه كرد جاي خالي نبود.تو گفتي"حاج آقا بفرماييد جاي من بشيند"پيرمرد از تعارفت خوشحال شد"نه پسرم خودت بشين"بالاخره او را راضي كردي و نشست.به سمت پيرمرد ايستادي و سعي مي كردي فقط حواست به پيرمرد باشد و از نگاه هاي من فرار كني.چنددقيقه بعد مسافركناري سيد پياده شد و تو روي صندلي كناري نشستي.اتوبوس تقريبا كم سر وصدا بود.من غرق صداي توشده بودم كه از پيرمردپرسيدي"حاج آقا حالا براي چي اومدي اينجا؟پيرمردصادقانه گفت"والا دختر ته تغاري ام خدابهش يه دخترداده حالا اومده خونمون تازنم به خودشوو دخترش توجه كنه.پول تو دست وبالم نيست اومدم پول محصول رو بگيرم بهم گفت سيد فردا غروب پولت حاضره هرچي هم گفتم من امروز لازم دارم دخترم مهمونمه گفت والا ندارم. خب بنده خدا اونم دستش تنگه چندساله محصول رو ميفروشم به اون خداييش بيشتر از قيمت هم پول داده.راست ميگه اونم منتظر پول نفرسوم بوده. مرد خوبيه اما خب نداره چكار كنه.بعدهردوتايتان ساكت شديد.چند لحظه بعد تو گفتي:ميدوني سيدجان؟ ما شش تا برادريم.خواهرنداريم.يعني مادرم پسرزا بوده.خنديدي و ادامه دادي حتي اون سه برادرم كه ازدواج كردن همشون پسردارن.خيلي دلم مي خواد يه روز خودم يايكي ازبرادرام دخترداربشن. يعني آرزومه.حالا شما هم مثل پدرمن.دخترت هم خواهرايماني من وگل دخترش هم مثل خواهرزاده ي منه چه فرقي داره.بعد ده تا پنج تومني را مقابل پيرمرد گرفتي و خيلي آهسته گفتي:اينم چشم روشني من به شما بابت نوه ات تورو خدا قبول كن رومو زمين ننداز.به پيرمرد پنجاه تومن پول دادي در آن روزگاري كه غذاي دانشگاه500 تومن بود و كيك شكلاتي محبوب من 200تومن!!پيرمردقبول كرد.تو براي اينكه او خجالت نكشد گفتي.سيدجان ايستگاه نزديكه.مي خواي بيام كمكت. گفت نه پسرم.دامادم قراره بياد ايستگاه دنبالم.و لبخندزد.من دوباره غرق خواستنت شده بودم.غرق دوست داشتند.اتوبوس به ايستگاه رسيد.پيرمرد كرايه ي راننده را داد و رو به تو گفت"پيش خانوادم آبروموخريدي و روسفيدم كردي. خدا پيش جد غريبم حسين(ع) روسفيدت كنه.خداحافظت باشه بابا.نگاه هاي اتوبوس سمت تو چرخيد.سرت راپايين انداختي.باتمام وجود دلم مي خواست همانجا دستم را دورگردنت حلقه كنم و تو را بخاطر اين همه خوب بودن ببوسم.راننده كه باصداي بلند داد زد.ايستگاه شهيدرباني.به خودم آمدم.پيرمرده رفته بود.آن پسرهاي داعشي طور رفته بودند.ازاتوبوس پياده شدم.باز به تو فكر كردم.به اينكه كاش توي اين سالها يك دختركوچك به خانواده ي پسرانه تان اضافه شده باشد كه با عمو و يا بابا گفتن به تو؛ تو را از خوشحالي تا آسمان ببرد. 

          
بدانید...
ما را در سایت بدانید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی webanu69po بازدید : 24 تاريخ : شنبه 29 مهر 1396 ساعت: 2:08