هجوم فکرت،همون خیابون....

ساخت وبلاگ

رفته بودم بیرون،ازهمان خیابان خلوت گذشته بودم.همان خیابانی که پیاده روی کنار کارخانه،با موزایک فرش شده بود.همان که بعد ازظهرهای گرم بهار و تابستانی از زیر سایه ی درختانش رد می شدیم.همان خیابانی که شیرینی فروشی بابای آتوسا آنجا بود و ما چند بار از آنجا فالوده و ذرت مکزیکی گرفته بودیم.یاد شعبه کوچک قلم چی،یاد ترازهای داغون حمیده.یاد غرغر پشتیبان پیام نوری اش.یاد کلاس جبرانی دیفرانسل آن معلم سید کلاس بپیچان جانماز آب کش! آن خیابان یاد آور روزهای تلخ بود.روزهای پایانی پیش دانشگاهی.جدایی از بچه ها.بی دلیل عقب افتادن.عذاب کشیدن.اما پایان خیابان انگار پایان عذاب بود.پایان خیابان بانک بود و قبض مبلغی برای ثبت نام و آغاز دانشگاه و آغاز تو.آخر خیابان اداره پست بود و تاییدیه ی تحصیلی و دانشگاه.آخر خیابان آموزشگاه رانندگی بود و همزمانی قبولی دانشگاه و گواهینامه و آغاز آن روزهای خوب آن روزهای بلوغ آن روزهای عشق.حالا من هم دارم از خیابان زندگی ام رد می شوم که پر از خاطرات و اتفاق های تلخ است اما کاش وسط خیابان یک بانک،یک آموزشگاه رانندگی یا یک اداره پست یا یه جایی برای کار باشد که این تلخی ها را برساند به شیرینی ها،به یک شروع خوب،به یک کار خوب،به یک حال خوب و یک آدم خوب...کاش برسد آن روز

          
بدانید...
ما را در سایت بدانید دنبال می کنید

برچسب : فکرت,همون, نویسنده : رضا رضوی webanu69po بازدید : 55 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت: 5:41