شيفت راتحويل داده بودم قراربود بامهسا برگرديم مي خواست به مناسب خريد ماشين شام مرا بيرون ببرد.رفتم اورژانس. حسابي شلوغ بود. مهسابالبي خندان و صورتي بي نهايت خسته گفت يه مريض سرپايي اون اتاق هست زحمتش باتو. سرم را به نشانه ي تاييد تكان دادم وبه سمت اتاق رفتم. كيفم را به رخت آويز آويزان كردم.سلام كردم و با شنيدن جواب سلام ونگاه به روبرو خشكم زد. تو بودي. باورم نمي شد.بعداين همه وقت اينجا،اينطو,پانسمان ...ادامه مطلب