حسی که درد دارد

ساخت وبلاگ
می دانی؟حدود دوسال پیش بود،یک روز زمستانی که تو برای همیشه رفتی،بودنت،داشتنت برای همیشه تمام شد.یک روز زمستانی که با وجود ژاکت ضخیم تنم،دندانهایم بهم می خورد،اما به جای برف،باران ریز می بارید.که درراه برگشت به خانه توی یک ون نشسته بودم وبااینکه ازپلک هایم آتش می بارید امااشکم جاری نمی شد.به این فکر می کردم که بعدازاین چه میشود؟که بعداز این همه چیز پوچ است ودرگیر خلع،وقتی که آن آدمی که صرف حضورش،نهایت آرامش دنیا برایت بود را دیگر نداری.با آنکه آن زمستان،بسیار سرد و سخت بود اما نمی دانم چرا من از بهاربعدش تا همین الان یک حس خلاء دارم،حس کم بودن چیزی که تاحالا پر نشد،مثل حس خالی بودن دندان آسیاب توی دهان.می دانی.از آن روزها دوسال گذشته،بعد می شود سه،چهار،پنج سال. ....توی بدبختی ها ودرگیری هایت غرق می شوی،توی روزمرگی ها،تنهایی ها،شبها وروزها و ماه ها و سالها می آیند و می روند.بعد یک دفعه به خودت می آیی و میبینی که ده سال گذشته.یک زن سی وپنج ساله گم شده در روزمرگی که ته قلبش هنوز عشقی روشن است....

بدانید...
ما را در سایت بدانید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی webanu69po بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 18 آبان 1395 ساعت: 6:40