پدر و مادرت را میبینم مادرت صورتت را می بوسد و پدرت میگرید و من حس می کنم که چقدر دوستشان دارم چقدر قیافشان شکل توست من همهاش فکر می کنم به روزهایی که وقتی از سفر یا راهی دور میآمدی مادرت تو را درآغوش میگرفته و می بوسیده و من چقدر عاشق آن صحنه ندیده بودم و از تصور کردنش هم حس خوبی به من دست میداد. بعد مثلا یک روز می آیم سر خاکت به سنگ مزارت نگاه می کنم اسمت را نوشته تاریخ تولدت و شهادتت را هم نوشته و من می فهمم که تو از من بزرگتر بودی دستتم را می گذارم روی اسمت چشمهایم پر اشک میشود. احتمالا الان می دانی که من دوستت داشتم و چقدر دلتنگت بودم و تو توی آن جایگاه خوب احتمالا عذاب وجدان میگیری که چرا نفهمیدی دوستت دارم یا فهمیدی و کاری نکردی. گل را سرخاکت می گذارم و آب می ریزم سرخاکت. راه می افتم به سمت شهر و شلوغی و تکرارش به جایی که دیگر تو و نفسهایت .....تو و هوایت آنجا پیدا نمیشود.
بدانید...برچسب : نویسنده : رضا رضوی webanu69po بازدید : 19