مثل پرنده ای هستم که در قفس گیر افتاده و هم نوعانش را بر گنبد فیروزه ای مسجد جامع شهر،خوشحال و خرم می بیند و آتش می گیرد.خودم را به این قفس لعنتی می کوبم.یا راه فراری پیدا می کنم و من هم مثل بقیه هم نوعانم به سوی گنبد فیروزه ای پر می کشم.یااینکه می میرم و صاحب قفس جنازه ام را توی باغچه یا سطل آشغال می اندازد.به هر حال هر دو راه از زندگی نکبت بار توی قفس خیلی خیلی بهتر است. بدانید...