رفته بودم بیرون،ازهمان خیابان خلوت گذشته بودم.همان خیابانی که پیاده روی کنار کارخانه،با موزایک فرش شده بود.همان که بعد ازظهرهای گرم بهار و تابستانی از زیر سایه ی درختانش رد می شدیم.همان خیابانی که شیرینی فروشی بابای آتوسا آنجا بود و ما چند بار ,فکرت،همون ...ادامه مطلب