يك جشن تولد ساده

ساخت وبلاگ

رفتم خيابان تا براي تولدم يك خورده خرت وپرت و خوراكي بخرم تا مثلا يك خورده خوش بگذرانم وازاين اندوه ناتمام روزمره خلاص شوم.شايد بيشتر از سر دلتنگي و غربت بود كه چنين فكري به سرم زد.ازفروشگاه يك عالمه تنقلات خريدم.بعد رفتم مغازه جينگيل جات.يك دستبند خريدم.چندتا لاك نمازي خوشرنگ چند تا اسپري يك جفت كفش ارزان قيمت راحت.يك مداد رنگي 36رنگ و يك شيشه بزرگ دانهيل قرمز به ياد روزهاي مقدس عاشقانه ي گذشته.ته مانده ي پولي كه داشتم يك پانصد تومني پاره پوره بود كه آن هم بابت كرايه اتوبوس از شريعتي به آزادگان پرداخت شد. به خانه كه رسيدم؛زنگ نزدم.كليدانداختم ورفتم توي اتاقم در طبقه ي همكف.طبقه بالا كسي نبود همه رفته بودند بيرون.به جز برادرم كه تلوزيون تماشا مي كرد.در اتاقم را بستم.بيشتر خوراكي ها را پنهان كردم.روي كيك كاكائويي دوهزارتومني چندتا چوب كبريت گذاشتم و با اسمارتيز تزئينش كردم.كمي هله هوله توي ظرف ميان وعده ام ريختم وكادوهاي خودم براي خودم را برانداز كردم.وقتي شمع!!!!كيك را فوت كردم.دلم گرفت.به فكر فرو رفتم.خب تولد بيست هفت سالگي من بود.يعني گذر از دوران جواني.يعني سر و كله زدن با بحران سي سالگي.يعني بيكاري بدبختي بي پولي و تنهايي.نگاه معنادار وتلخ خانواده و اطرافيان.اينكه همه ي همسن وسالانم يا شغل داشتند يا سروسامان گرفته بودند.به حرف فلاني و بهماني و آن يكي فلاني فكر كرده بودم كه قاطعانه گفتند كه رفته اند پيش دو سه تا جادو گر حرفه اي و آنها هم گفته اندكه يك نفر ما را جادو كرده و 500هزار تومن مي گيرد تا ضد طلسم و دعاي خوشبختي برايم بنويسد.اينكه ديگر بايد ياد مي گرفتم وقبول مي كردم كه هيچ كسي به فكر ديگري نيست و كسي به كسي رحم نمي كند. اينكه بايد ياد بگيرم تنهايي زندگي كردن و تنهايي از پس خود و مشكلات برآمدن را.حالا بعد اين همه تلاش و تقلا و دويدن،من مانده بودم يك بيماري هورموني كش دار.يك پايان نامه نانوشته.بدهي شهريه.و يك عالمه كتاب نخوانده كنكور براي تنها اميدم براي پيدا كردن كار.چه مي شد كرد.من با بدبختي هايم تنها مانده بودم.نه خدا و امام حسيني داشتم كه مرا يادشان بيايد و كمك كنند نه دلخوشي وانگيزه اي كه اين زندگي خفت بار را ادامه بدهم.خوردني ها را خوردم.وسيله ها را هم توي كمد گذاشتم واتاق را مرتب كردم.نشستم روي زمين و تكيه دادم به ديوار مقابل پنجره حياط.هوا ابري شد و باران پاييزي نم نم به شيشه مي خورد.مثل اشكي كه حالا روي گونه هايم غلت مي زد و مي افتاد و در تار و پود قالي قديمي و خسته ي اتاق گم مي شد.چه مي شد كرد اين تقدير جبرآلود و كاملا غير منصفانه ي زندگي من بود... 

          
بدانید...
ما را در سایت بدانید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : رضا رضوی webanu69po بازدید : 40 تاريخ : پنجشنبه 20 مهر 1396 ساعت: 9:49